شکوفه انار مامان و بابا، نارمیلا جونشکوفه انار مامان و بابا، نارمیلا جون، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

قشنگ ترین اتفاق زندگی

یک ماهه شدی جیگرم

سلام عزیز دلم مامان قربونت بره مسافر کوچولو. تا مامان به خودش بجنبه یک ماه گذشت. الان یه ماهه که مهمون دل مامان شدی. خداروشکر که هستی. برام بمون عشق کوچولوی من. تصمیم گرفتم اگه نی نی خوبی باشی و هر ماه خوب غذا بخوری و بزرگ بشی برات یه جایزه بخرم. ماه اول که خوب بودی و مامانی رو اذیت نکردی فداتشم. منم برات جایزه خریدم که عکسشو میزارم برات. راستی قشنگم اینجا اتاق خودته فعلا فقط یه دیوارش آماده اس. اما قول میدم اگه خونمونو عوض نکردیم تا بیای با بابایی برات خوشملش کنیم.   ...
19 آذر 1391

عشقم بابا شدنت مبارک

سلام مامانی امشب به بابایی گفتم تو اومدی. بزار برات تعریف کنم موقعی که از مطب دکتر برمیگشتم خونه یه جفت کفش ناز برات خریدم. بابایی که اومد رفت دوش بگیره. تو یه کاعذ از طرف تو برای بابایی نوشتم که : سلام بابایی. من تو دل مامانیم. مواظب من باشید. یه عکس پستونک هم کشیدم براش وقتی دید خیلی شوکه شد. اصلا باورش نمیشد. همش می پرسید راس میگی؟ واقعا هست؟ گفتم از خودش بپرس . اومد لباسمو زد بالا رو شکمم نوشته بودم سلام بابایی. کلی خندید. بوست کرد.بعد هم هر دومونو بغل کرد . هنوز نمیدونم در چه حاله. اما کم کم باهاش کنار میاد. آخه همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد. بابایی تا شب همش می گفت اینقدر بهم فشار اومده قلبم درد میکنه. آخی فداش بشم. ...
15 آذر 1391

خوش اومدی فسقلی

  سلام سلام گل کوچولوی من خیلی خوشحالم مامانی. امروز با خاله الی رفتیم آزمایشگاه خیلی استرس دارم. مسئول آزمایشگاه گفت 2 ساعت دیگه جوابش حاضر میشه. تا اون دو ساعت بگذره من هزار بار مردم و زنده شدم. بالاخره ساعت 6 رفتیم جوابو بگیریم. وااااااااااااااای خداااااااااااااااااااا شکرت باورم نمیشد تو دو روز اینقدر شده باشه. بتای مامای 289 بود. ازت ممنونم خدای مهربونم. ممنونم که یکی از فرشته های نازتو به ما امانت دادی. فسقلی از تو هم ممنونم که مامانی رو ناامید نکردی. قول بده تا آخر پیشم بمونی. بیا از الان که دیگه خیالمون راحت شد و مطمئن شدیم تو دل مامانی هستی سفت و محکم همدیگرو بغل کنیم و بچسبیم بهم. خیلی مواظب خودت باش ...
15 آذر 1391

من نا امید نمیشم

کوچولوی من سلام امروز صبح رفتم آزمایشگاه قبل از آزمایش مسئول اونجا گفت زود اومدی و ممکنه لازم باشه تکرار شه آزمایش. ترسیدم مامانی. نکنه تو دلم نباشی جوجوی منم؟ موقعی که داشت خون می گرفت ازم پرسید دوس داری مثبت باشه یا منفی؟ با یه عالمه اضطراب گفتم مثبت. گفت ایشالا اون نیم ساعت چقدر طولانی بود!!!!!! بالاخره جواب حاضر شد بتا 22 بود و رنج مثبت آزمایشگاه بالای 25! گفت تو رنج مشکوکه. یه هفته دیگه بیا کلی حالم گرفته شد مامانی خوبه این همه سفارش کرده بودم بهت که بتات بالا باشه! اما فدای سرت. ایشالا هستی عشقم و آزمایش بعدی خیالمون راحت میشه همش دارم سعی میکنم مثبت فکر کنم و به بودنت فردا بابایی به خاطر آلودگیه هوا تعطیله، ...
13 آذر 1391

هنوز تو شوکم !!!

سلام عشق مامان شیطونک من داری با مامان قائم موشک بازی میکنی؟ میدونستم هستی نفسه من امروز فقط خدا میدونه چجوری تو محل کارم بند شدم تا ساعت کاری تموم بشه. صبح موقع رفتن بی بی چک خریده بودم و عصری مثل جت اومدم خونه! الان که دارم به بی بی چک مثبت  نگاه میکنم هم خوشحالم و میخندم هم اشکام میریزه قربونت برم تو هم دلت واسه من و بابایی تنگ شده بود که آماده بودی و منتظر؟! مامان فدات بشه که اینقدر مهربونی و دلت نیومد مامانیو منتظر بزاری و همین ماه اول اومدی تو دلش ایشالا جواب آزمایشمون هم مثبت باشه مامانی اونوقت من و تو و بابایی یه جشن سه نفره میگیریم وقتی بابایی از ماموریت برگرده واسش بهترین خبر دنیا رو دارم خداجونم ازت ممنونم ...
11 آذر 1391

یعنی واقعیه ؟ !

سلام سلام کوچولوی من امروز بی بی چک دوم اولش منفی، بعد شک کردم بردم زیر نور !!!!!!!!!!!!!!!!!!! باورم نمیشه حتما دارم اشتباه میکنم، به قوله خاله ها حتما توهمه!!!! باز میام خبرای جدید رو بهت میدم  
10 آذر 1391

این روزا حالم خوبه

سلام گل نازم اومدم بگم مامان این روزا یه جورایی شده ،همش فکر میکنم تو دلمی وروجک. هیچ نشونه ای ندارم که بفهمم فقط یه حسی بهم میگه خیلی بهم نزدیکی. فقط زیاد غذا خوردنم که اونم واسه بابایی شده سوژه!! آخه من غذام زیاد نیست مامانی ولی این روزا خیلی میخورم بابایی میگه چون تعطیلاته و همش خونم اشتهام زیاد شده!!    هر روز باهات حرف میزنم. سرکار که میرم خیلی حواستم بهت هست که اذیت نشی وااااااااای خدا جونم یعنی میشه؟  یعنی حال و هوای من بی دلیل تغییر نکرده؟ کاش تو دلیلش باشی کوچولو ...
6 آذر 1391

اولین ماه انتظار

سلام عزیزم دیر اومدم میدونم اما عذرم موجه مامانی مهمون داشتیم. مامان بزرگ، بابابزرگ و عمه اومده بودن. چند روزی مهمونمون بودن. خلی مهربونن حالا خودت که بیای میبینیشون عسلم. بعد از رفتنشون هم عمو و زن عموی من اومدن کلی خونمون شلوغ بود، یعنی خونه مامانجون. ما هم همش پایین بودیم. محرم اومده مامانی. کلی دعا کردم حالا که من و بابایی تصمیم گرفتیم بیای خدا زیاد منتظرمون نزاره و زودی تو رو بفرسته پیشمون واسه خاله ها هم کلی دعا کردم. من و خیلی از خاله ها نذر کردیم سال بعد شما نی نی هارو سقا کنیم و ببریم همایش شیرخوارگان حسینی. ایشالااااا عشق من این ماه بابایی ماموریتش یه کم روزاش جابجا شد حالا نمیدونم این ماه میای تو دلم یا نه. اما حس ...
1 آذر 1391
1